کیک برفی
سرماي سرد و خشك؛ اجازه نمي داد تا بتونه دستاش رو از توي جيباش در بياره حتي الان كه آب بيني اش راه افتاده بود!! ؛ خودش رو كاملا توي پالتوي وصله دارش، پنهان مي كرد ، درست مثل يك لاك پشت كه از چيزي بترسه خودش رو توي لاكش فرو مي بره .
غروب يك شب زمستاني بود ؛ مرد باز هم مثل خيلي وقتها بي هدف ، به قول خودش دوباره و چند باره به سمت نا كجا آباد راه افتاده بود! سعي داشت مثل هميشه به اطرافش بي توجه باشه مي خواست براي يك دقيقه هم كه شده اصلا به صدا هاي دور و برش توجه نكنه ! اما نمي توانست ؛ صداي موسيقي هاي جور و واجوري كه از داخل پاساژها ومغازه ها؛ به همراه نورهاي رنگ و وارنگ در خيابان پخش مي شد رو نشنيده بگيره ؛ همش سعی داشت بگه چه شب خوبیه ، میخواست به خودش بفهمونه که اونم مث همه ی آدمای دور و برش برای کار خاصی توی این سرمای خشک میون خیابونه ، نمیخواست چیزی بشنوه ، اصلا دلش نمیخواست چیزی ببینه ، ولی نمیتونست ، صدای التماس و دعاهای اون گدای بیچاره رو با چند تا بچه تو سرما کنار پیاده رو نشنوه ؛ صدای موسیقی های جور و واجوری که از میون ماشین ها همه جا رو پر کرده بود رو نمیتونست نشنوه ، صدای خنده ی بعضی آدما ، صدا ؛ صدا ؛ صدا
نمیتونست ؛ نمیتونست ، به خودش میگفت کاش گوش هم کرکره داشت یا لااقل مث چشم که پلک داره میشد روش یه چیزی گذاشت تا هر وقت دوست نداری ، چیزی رو نشنوی ، به خودش میگفت : هی مرد تو اصلا گوشات یخ زده ، چیزی نمیشنوه ، این چیزایی هم که میره تو گوشت ، یخ زده است به درد نمیخوره ؛ بعدش یه خنده سرد ، یک لبخند خشک ، سرد و خشک درست مثل هوای اون شب .
مرد همچنان در خیابان شلوغ بی هدف راه میرفت مدام به آدم های در حال رفت و آمد برخورد میکرد ؛ دوباره یادش افتاد که چرا این وقت شب ، توی این سرما ؛ میون این آدما ؛داره پرسه میزنه چشماش دوید و رفت روی آدم ها ، مردها ، زنها ، بچه ها ، قیافه های جور و اجور ، آدمایی که توی ایستگاه اتوبوس کز کرده بودن و به ته خیابون زل زده زده بودن ، اونایی که از توی مغازه ها میومدن بیرون ، آدمایی که معلومه ساعتها توی صف بستنی قیفی وایساده بودن ؛ باز هم به خودش گفت : من هم مثل همه اینا کار دارم ؛ یه کار مهم ؛ باید زود کارم رو انجام بدم و برگردم خونه ؛ باید عجله کنم ؛ نباید دیر برسم ... باز هم یادش افتاد ... نا کجا آباد ... مرد سعی کرد تند تر راه بره ، قدم هاش رو تند تند بر میداشت ؛ هر لحظه راه رفتنش تند تر میشد ، دیگه کم کم انگاری داشت میدوئید ؛ میخواست مثل همه رفتار کنه ، مثل اونایی که به هر دلیلی دیرشون شده ، انقدردوید که حسابی بدنش گرم شده بود ؛ به خودش میگفت خوبه ، لااقل دسگه سردم نمیشه ، حالا دوست داشت مثل بعضی های دیگه بخنده ، نمیدونست چرا ؛ ولی دوست داشت بخنده ، اون هم با صدای بلند ، برای همین شروع کرد به خندیدن ، میخندید ، یه دفعه به خودش اومد : هی یارو چرا داری میخندی؟ دیوونه شدی؟... آره دیوونه شده بود ؛ شاید هرکس دیگه هم جای اون بود دیوونه میشد ؛ یه دفعه متوجه نگاه های عجیب مردم شده بود ؛ اینبار از شدت خجالت و فرار از اون نگاه ها شروع کرد به دویدن ، دوید و تا به پیچ یک خیابان رسید بدون اینکه فکر کنه ناکجا آباد کدوم طرفیه توی پیچ خیابون گم شد و رفت ... ! بعد وایساد و نفس نفس میزد ، بخار دهانش مثل یه ابر دور کله اش میپیچید ؛ از رفتار خودش خجالت کشید سعی کرد آروم باشه و دوباره مثل بقیه آدمها رفتار کنه .
حالا میخواست بدون ساعت چنده ؛ براش مهم بود ؛ اگه آخر شب شده باشه خوبه ، شاید رتحت تر بتونه برگرده خونه ؛ ولی خودش ساعت نداشت ؛ مثل همیشه هم دوست نداشت از کسی ساعت رو بپرسه ، تازه توی این سرما که همه دستاشون تو جیباشونه و به اون توجه نمیکنن ، باز هم به عادت همیشگیش میخواست از روی ساعت داخل مغازه ها بفهمه ساعت چنده ، مغازه ها رو نگاه میکرد تا یکیشون ساعت داشته باشه ؛ حالا دیگه ده بیست تا مغازه رو رد کرده بود ؛ چند تاشون یا اصلا ساعت نداشتن ؛ اونایی که هم شاید داشتن ، انقدر شیشه هاشون بخار کرده بود که نمیشد دید .
به یه مغازه ی شیرینی فروشی رسید ، ایستاد ؛ با چشماش دنبال ساعت میگشت ؛ تازه بوی شیرینی های داغ بود که به اون فهماند کجا ایستاده ، حالا دیگه چشماش به جای ساعت روی شیرینی های داخل مغازه قفل شده بود ؛ دوباره یادش افتاد اصلا برای چی توی این شب سرد توی خیابونها پرسه میزنه و نمیتونه به خونه بره .
برای هزارمین بار بازهم همون افکار همیشگی به سراغش اومد ؛" آخه چرا ؟! واسه چی هرکاری میکنه نمیشه ؟! من که هر کاری میکنم ، من که میخوام ، من که همش سعی میکنم ؛ پس چرا نمیشه ؟ من دیگه طاقت ندارم ؛ لااقل تحمل اون نگاه های معصومانه و نیازمندش رو ندارم ،... ! آخه چرا ..!؟.
آره اون واقعا طاقت نداشت ،دیگه نمیخواست وقتی بازهم به خونه میرسه دختر کوچولوش به استقبالش میاد ، به جای دادن خوراکیهای جور و واجور ، یا اون عروسک موطلایی که وقتی دستشو فشار میدی حرف میزنه ، به دخترش دستهای کثیف و پینه بسته ی خودشو نشون بده و وقتی اونو بغل میکنه سرمای صورت پف کرده اش رو با نفس داغ و قانع دخترکش عوض بکنه ؛ به خودش میگفت : آخه مرد درِ دیزی بازه ، حیای .... ! .
سعی داشت خودشو آروم کنه ، ولی نمیتونست ، لااقل امشب ؛ و بخصوص اونجایی که وایساده بود ، آخه امشب براش یه شب دیگه بود ، حتی با شب قبل هم فرق داشت ، شاید هم با فرداشب و شب های دیگه فرق داشته باشه ، به خودش میگفت : کاش میشد امشب رو از توی تقویم پاک کرد ، اما یه دفعه به خودش نهیب زد : هی مرد چی میگی ؟ ! یادته یه زمونی میگفتی ؛ کاش میشد امشب توی همه ی روزهای سال تکرار بشه ، حالا چی شده ؟ چی شده که میخوای اصلا نباشه؟ ... این فکرها اونو به لرزه در می آورد ، عرق سردی رو پیشونیش نشست و بازهم میلرزید .
تازه متوجه شد که مدت زیادیه جلوی همون مغازه شیرینی فروشی ، وایساده و به داخل مغازه زُل زده ؛ به آدمهای جور و واجوری که میرفتن و میومدن ؛ دستهاشو توی جیب پالتوی وصله دارش مشت کرد ، احساس کرد مشت ش بزرکتر شده شاید همین الان جیب پالتوش رو سوراخ کنه، قدرت عجیبی توی دستهاش احساس میکرد ، اگر دستهاش بیرون بود حتما اونا رو به سرش میکوبید ، یا شاید هم شیشه قنادی رو نوازش میداد ، اما دستهاش توی جیب هاش بود و سرما نمیذاشت اونا رو بیرون بیاره ،
بازم تصمیم گرفت راهش رو به سمت ناکجا آباد ادامه بده ؛ همین که میخواست قدم برداره ؛ چشمش به یه دونه کیک تولد شکلاتی افتاد که از همون جا به همه چشمک میزد و پُز میداد ، ... دیگه واقعا پاهاش سُست شده بود و به لرزه افتاده بود .زانوهاش بد جوری به هم میخوردند ؛ به خودش میگفت : به خاطر سرماست ؛ سرما ، ..چشماش همونجوری روی همون کیک شکلاتی قفل شده بود ، بی اراده روی زمین کنار پیاده رو ولو شده بود ، این را از دانه برفی که روی صورتش افتاد فهمید ؛ به آسمون نگاه کرد ؛بارش برف خیلی وقت بود شروع شده بود .
دیگه نتونست نگاهش رو از آسمون جمع کنه ،حالا دیگه دانه های برف زیادتر شده بود و تمام صورتش رو که رو به آسمون مونده بود ، خیس کرده بود . نمیدونست چرا سرش رو به آسمون گرفته ، ولی خوب عادت همیشگیش بود؛ هر وقت که اینجور میشد ، سرش به طرف آسمون میرفت .
حالا دیگه احساس میکرد خیلی آروم شده ؛ احساس میکرد اون کیک شکلاتی مال اون شده ، سرمای شدیدی توی تنش نشسته بود ، حالا واقعا سردش شده بود ؛ حتی گرمایی که از پنجره ی پایین شیرینی فروشی بیرون میزد ؛ برای اون سرد بود ؛ سردِ سرد .
از ته دلش خواست کاش اصلا نبود ، کاش هیچوقت به این دنیا نمیومد ، لااقل سالی یک بار مثل امشب میمُرد و نبود ؛ میخواست رو به آسمون داد بزنه و مرگش رو بخواد ، نفسش رو جمع کرد ؛ وقتی به آسمون نگاه کرد ، پلکهای خیسش با ترنم اشکهای گرم چشماش و شبنم سرد برفها ؛ به هم خوردند و طوفان شکر رو بر لباش بی اختیار ایجاد کردند... خدایا شکرت .. خدایا شکرت ... !! نمیدونست چرا داره خدا رو شکر میکنه !!! ولی داشت شکر میکرد ، مثل خیلی وقتها که بی اختیار اما از ته دلش خدا رو شکر میکرد حالا دیگه مدت زیادی بود که اونجا نشسته بود و فقط خدا رو شکر میکرد "خدایا شکرت "
فرش سفید و بی غل وغش برف ، دل پاک و بی ریاش رو روی زمین پهن کرده بود ، حالا همه جا سفید پوش شده بود ؛ انگاری مرد هم جزیی از زمین پیاده رو شده بود ، سفید سفید مثل همه ی خیابان؛
مثل خنده های دخترش ، پاکِ پاک .
برف تمام بدنش را پوشانده بود ، همیشه آرزو داشت که بتونه آرزوی بزرگ دختر کوچکش را برآورده کند ،تنها فرزندی که برایش تنها هدیه خدا بود ، دوازده سالی بود که وقتی به امشب میرسید؛ همین حال را پیدا میکرد ، وقتی به این چیزها فکر میکرد دوباره یادش افتاد که حالا دیگر امشب دخترش دوازده ساله شده ؛ دوازده سال ؛ دوازده جشن تولد بدون کیک ، بدون شمع ؛ بدون کلاه تولد ، بدون کادو ، ... انگشتش روی برف ها یک کیک تولد را نقاشی میکرد درست مثل همان کیک شکلاتی داخل شیرینی فروشی ، با دوازده تا شمع روشن روی آن هم نوشت ؛ " دخترم تولدت مبارک " .
مرد همانطور که به کیک برفی اش زُل زده بود و شاهد محو شدنش به خاطر ریزش برفهای تازه تر بود ؛ برفهای تازه از هیچ چیز خبر نداشتند و بی رحمانه کیک برفی مرد را محو میکردند ... لبخندی از روی رضایت بر لبانش نشست ؛ کم کم همه ی وجودش پر شد از لبخند ، باز هم سرش را بالا گرفت بازهم به عمیق ترین و دوردست ترین جای آسمان برفی چشم دوخت و میخندید و خدا را شکر میکرد.
***
حالا دیگر چند ساعتی میشد که توی برف ها خیلی آرام به سمت خانه قدم برمیداشت ؛ از خودش میپرسید این بار چه خواهی گفت ؟ باز هم خود را سرزنش میکرد که آخر چرا صبح به دخترش قول یک کیک شکلاتی با دوازده تا شمع را داده است !!!چندین سال بود که مثل امشب این قول را می داد نمیتوانست که خوش قول باشد ... ولی امشب دیگر نمیدانست چه بگوید.... " هی مرد چه خواهی گفت؟
بازهم فکر کرد بهتره دیرتر به خانه رود شاید دخترک بخوابد وشاید بتونه برای فردا بهانه ای جدید پیدا کند ... ولی یادش افتاد نمیتواند بدون بوسه ی دخترش بخوابد ؛ حالا دیگر ترس بر او غلبه کرده بودبی اختیار به سمت خانه در حرکت بود ، مدتی بود که هیچ اتومبیلی با صدای زنجیر چرخ از کنارش عبور نکرده بود ، احساس میکرد تنها اوست که در خانه اش نیست ، تنها اوست که در این وقت شب در خیابان قدم میزند ؛ دیگر هیچ نور رنگی از مغازه ها بیرون نمی آمد ، دیگر هیچ موسیقی جور و واجوری شنیده نمیشد ؛ هیچ گدایی التماس نمیکرد ، هیچ آدمی منتظر اتوبوس نبود ؛ هیچ صدایی جز ناله برفهایی که زیر پایش له میشدند شنیده نمیشد ، شدت برف راه رفتن را برایش سخت کرده بود ؛ شاید هم دلهره رسیدن بود که راه رفتنش را سخت کرده بود ؛ برف تمام بدنش راخیس کرده بود ، انگاری داشت توی دریا راه میرفت ؛ چه باید میکرد که نکرده بود ؛ این سئوالی بود که در ذهنش نقش بسته بود ؛ به خانه اش نزدیک شده بود ؛ وحشت روبه رو شدن با چشمان دخترک تمام وجودش را گرفته بود ؛ احساس حماقت میکرد ؛ احساس بی عُرضگی ؛ از اینکه در روز تولد تنها دخترش ؛ که همه زندگی او بود نتوانسته بود کاری کند ؛ به خودش گفت : کاش اصلا دختری نداشتم ؛ ولی این فکر به سرعت آب شدن برف های روی صورتش از ذهنش پاک شد ،یاد آن شب افتاد ؛ دوازده سال پیش ؛ آن شب سرد زمستان که در دل نیمه های شب دخترش با آمدنش گرمایی همیشگی به زندگی او و همسرش داده بود ؛ یاد این افتاد که این همه سال نداری ، تنها فکر و عشق دخترک است که او و همسرش را زنده نگه داشته است ؛ ایستاد ؛ سرش را به آسمان گرفت ؛ با چشمانی کاملا باز به عمق آسمان خیره شد ؛ میدید که همه دانه های برف از یک نقطه به سوی او در حرکتند ؛ باز هم بی اختیار لب باز کرد خدایا شکرت.
حالا دیگر به پشت درب خانه اش رسیده بود ؛ از اینکه وحشتش کمتر شده بود تعجب میکرد ؛ ولی قلبش به شدت می تپید ؛ تعجب میکرد ؛ آخر او باید میترسید ؛ چون باید از شدت خجالت تا دقایقی دیگر آب شود ، مثل برف های زیر پایش ؛ ولی نمیدانست جرا اینگونه نیست ؛ چرا آرومه ! چرا نمیترسه ؛ باز هم سرش به آسمان هدایت شد : خدایا شکرت .
دستهای سرد و سرخ و لرزانش به در کوبیده شد ؛ نمیدانست از کجا این شهامت را آورده است ! به خودش میگفت : هی مرد چرا برای شرمنده شدن انقدر عجله داری ؟! ولی دستانش به فرمان او نبود و محکم به در کوبیده میشد ؛ شدت صدای کوبیدن در با صدای قریب دخترش متوقف شد !
" بابا اومد .. بابا اومد ...پس تو کجایی بابا ؟چقدر منتظرت باشم آخه ؟چرا انقدر دیر اومدی؟ حتما الان خیسِ خیس شدی ! دارم میام ، صبر کن اومدم ".
مرد دل در سینه نداشت ، قلبش را میدید که به سوی آسمان میرود ، چشمانش را بست ، شاید اینجوری تحمل شرمندگی برایش راحت تر باشد ، ولی هر کاری میکرد پلکهایش روی هم نمیماندند؛حالا دیگر در باز شده بود ،خواست سرش را برگرداند تا چشمان منتظر و معصوم دخترش را نبیند ؛ اما نمیتوانست ؛سرش مثل یک مترسک همونجوری ثابت به در میخکوب شده بود ؛ با چشمانی از حدقه در آمده گشودن در را نظاره میکرد ، هیچ اختیاری از خودش نداشت ، این را اشکهای بی اختیار روی گونه های سردش گواهی میدادند ، در گشوده شد ، گرمای آشنای دستهای کوچک دخترش در دستانش گرمایی در او ایجاد کرده بود ؛ صدایی گرمی او را ندا میداد ، اما سیل اشک اجازه دیدن به او نمیداد ، کم کم صدایی جادویی که هر شب او را سِحر میکرد اینبار هم بر وجودش نشست : " بابا جون ؛ ، بابایی ؛ پس کجایی؟ منو ببین ، قشنگ شدم ؟ " ... این صدا و جملات دیگر کاملا او را جادو کرده بود ... باباجون دستت درد نکنه ببین منو چقدر قشنگ شدم ... دستت درد نکنه ... !!!! "
مرد به زانو در آمده بود ، کاملا هم قد دختر شده بود ؛ اما نه ، !!! از پشت پنجره اشک آلود چشمانش میدید که انگاری دخترک بزرگتر شده است ، " بابا ، قشنگ شدم ؟ ! بابا بهم می آد ؟ دستت درد نکنه باباجونم . "
حالا جرات کرد و دقیق تر نگاه میکرد ؛ دخترک زیر یک کلاه تولد صورتی رنگ زیبا تر شده بود !!!!
" بابا جون ، چه کیک شکلاتی قشنگی خریدی ، خیلی هم خوشمزه باید باشه ها ، من که نخوردم فقط یک ذره ناخنک زدم ؛ راستی پس چرا خودت نیاوردیش؟ ! ها ؟ ! چرا دادی به آون آقاهه بیاردش؟ ولی عیب نداره ، اون آقاهه گفت که تو کار داشتی ، برای همین زودتر آوردتش ؛ آفرین بابایی ، یادت بود که باید دوازده تا شمع میخریدی ، دستت درد نکنه یادت بود که من خیلی کیک شکلاتی دوست دارم دستت درد نکنه که روش اسمم رو نوشتی ، خیلی دوستت دارم بابایی . "
مرد گیج و متحیر به حرفهای دختر گوش میکرد ؛ نمیدانست به راستی چه میشنود ؛خیال میکرد روءیاست ، وجودش از این روءیا پُر شده بود ، اما اگر هم این حرفها روءیا باشه ، این بوسه های داغی که از لبان دخترک بر گونه های تقش می بست چه ؟؟! این عشق را دوازده سال بود که میشناخت .
" بابا جون ، دستت درد نکنه که یک کیک تولد گُنده با دوازده شمع و این کلاه قشنگ رو برام خریدی دادی اون آقاه برام بیاره ؛ من و مامان چند ساعتیه که منتظرتیم ، بیا بریم تو خوه تولد رو شروع کنیم دیگه ؛ بیا میخوام شمعهای رو با تو و مامان فوت کنم ، بیا میخوام فقط به تو بگم چه آرزویی دارم ، فقط به تو ، اما نه ... به تو هم نمیگم ، چون میدونم اگه به کسی جز خدا بگم آرزوم برآورده نمیشه ، بیا بریم تو دیگه بدو که حسابی خیس شدی الان سرما میخوری بیا بریم تو خونه ."
***
این جملات همانند همانند یک نسیم بهاری بر دل مرد نشست ، حالا دیگر دختر را در بغل گرفته بود و با او به سمت اطاق میرفت ، گیج و متحیر از پشت پنجره اطاق چشمان گریان و منتظر همسرش را دید.
ایستاد ؛ این بار میدانست که چه میکند ، زانوهایش بر زمین نشست ، دستانش بر آسمان ، نگاهش به عمیق ترین و دورترین جای آسمان ، فریادی برلب نیمه شب زمستانی را برایش گرم کرد ،"خدایا شکرت " برف ها درشب تولد دختر آرام و رقصان بر زمین می آمدند و در شادی آنها شریک بودند .
*************
از اینکه نظر خودتون رو مرقوم میفرمایید سپاسگزارم
نظرات شما عزیزان:
|